به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده


پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می رفت و به سخنان ناخدای جوان گوش می داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده ای؟
پیرمرد پاسخ داد: نه, استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته ام.
ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده ای
پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.
شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت.
ناخدا امشب پرسید:ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده ای؟
ای استاد اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده ام.
- ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده ای.
پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و این بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و اونیمی از عمر خود را از دست داده است در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید: آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟
- استاد، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته ام.
- تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می کنی نمی دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می کنی نخوانده ای!
پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده ای.
پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده ام. پس حتماً همینطوراست.
باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده ...
اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید.
در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید: استاد, آیا از علم شنا شناسی چیزی می دانید؟
- شنا شناسی؟ منظورت چیست؟
- می توانید شنا کنید؟
- نه! من شنا بلد نیستم.
- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد داده اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است.
آنهایی که می توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می شوند. خیلی متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد

عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می کرد.
تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی مانده عمر پیرمرد.!!!خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می کنیم که به نظرمون
می آید خیلی با ارزش هستند و به اونها افتخار می کنیم و پیش خودمون فکر می کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته ها پایه گذاری می کنیم.
اما زمانی که با چیزهای ناشناخته روبرو می شیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی دونیم،خودمون رو موجودات ضعیفی می دونیم.






نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۱۹ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"





نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۱۹ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده


روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد : 1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد : دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود. 1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد. 2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم. 3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد






نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۱۹ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده
روزی امپراطوری تصمیم داشت همسری برای دخترش انتخاب کند. به این دلیل آزمونی برای خواستگاران قرار داد.
آرمون به این صورت بود که باید دم یکی از ۳ گاو وحشی موجود در میدان را بگیرد.یکی از خواستگاران قبول کرد.گاوها ب ترتیب در میدان آزاد میشدند.اولین گاو بسیار بزرگ بود،مرد از آن منصرف شد.گاو دوم نیز به این ترتیب، اما کوچکتر. مرد با این تصور که سومی نیز کوچکتر خواهد بود، از دومی هم منصرف شد.تصورش درست بود،گاو سوم بسیار کوچک بود،آماده شد که دم گاو را بگیرد، اما گاو دمی نداشت…قدر فرصتهای خود را بدانید!

****

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت : این زمین از آن من است !
نزد حضرت عیسی رفتند ؛ حضرت فرمود : اما زمین چیز دیگری می گوید!!!!!
گفتند : چه می گوید ؟
گفت : می گوید هر دو از آن منند!

****

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت. پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد و بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : ۳۵ سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت ؛ وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت …

****

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : “هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد”





نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۳ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات


روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.


بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟


هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۶ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات


داستانی بسیار زیبا ازکرامت امام رضا (ع) به مرد فاسق


این روایت زیبا را از کتاب کرامات رضویه نقل فرمودند:
نقل است دو برادر بودند که یک مؤمن و دیگری فاسق بود.
یک روز برادری که فاسق بود خبردار میشود که برادر مؤمنش عزم زیارت امام هشتم کرده است.
برادر فاسق هم یابوئی سوار شد و برای بدرقه برادر مؤمنش با مشایعت کننده ها آمد تا آنکه اهل مشایعت برگشتند اما آن برادر امتناع از برگشتن نمود. و گفت من فرد بسیار معصیت کاری هستم و من هم می خواهم بزیارت حضرت رضا (علیه السلام) بروم بلکه بشفاعت آن حضرت خداوند از من عفو فرماید.
او هم همراه برادر راهی سفر میشود.(با اینکه فاسق و گناهکار بوده محبت امام رضا را هم در دل داشته.خوشا به حال کسانیکه هیچ گاه محبت و عشق این خانواده را از دل بیرون نمیکنند.)
​تا اینکه آن مرد فاسق در یکی از منازل مریض شد و رفته رفته مرضش شدیدتر شد تا در نیشابور یا منازل نزدیک مشهد وفات کرد.
مرد صالح بدن برادر را غسل داد کفن کرد و نماز بر جسدش گذارد آنگاه آنرا به نمد پیچیده و بر یابوی خودش سوار کرد و با خود بمشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوی (علیه السلام) دفن کرد. لکن در امر او متفکر بود که بر او چه خواهد گذشت وبا آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسیار خواهان بود که او را در خواب ببیند و از او در این باب تحقیق و بررسی نماید.
تا آنکه دو سه روزی از دفن او گذشت برادر خود را در خواب دید که حالش بسیار جالب و خوب است. گفت: برادر تو که در دنیا فلان بودی چطور شد به این مقام رسیدی؟
گفت ای برادر بدانکه امر مرگ و عقابت آن بسیار سخت است واگر شفاعت این امام رضا (علیه السلام) نبود که من تا حال هلاک بودم. بدان ای برادر که چون مرا قبض روح نمودند من خود را یک پارچه آتش دیدم، بسترم آتش، فراشم آتش، فضای منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فریاد می زدم سوختم سوختم شما حاضرین مرا می دیدید ولی اعتنائی نمی کردید. تا آنکه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتید دیدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فریاد می زدم سوختم سوختم کسی ملتفت من نگردید تا آنکه مرا بردند و برهنه کردند و بالای تخته ای از برای غسل دادن گذاشتند ناگهان دیدم که تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فریاد کردم کسی بمن توجه نمی کرد
پس من با خود گفتم چون آب بر من بریزند شاید از آتش آسوده شوم لکن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر کردند بر بدنم ریختند
دیدم که آب هم آتش شد
من وقتی این چنین مشاهده کردم صدا زدم که بر من رحم کنید و این آتش سوزان را بر من نریزید کسی نشنید تا آنکه مرا شسته و برداشتند و روی کفن گذاشتند کرباس کفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پیچیدند آنهم آتش، تابوت هم آتش،
مرا بر یابوی خودم سوار کردند. همینطور در آتش بودم و می سوختم و در اثنای راه هر یک از زائرین بمن برمی خورد من بآن استغاثه می نمودم و اعتنائی از هیچیک نمی دیدم.
تا آنکه داخل مشهد رضوی (علیه السلام) شدیم و تابوت مرا برداشتند و از برای طواف بجانب حرم حضرت بردند
چون به در حرم مطهر رسیدند ناگهان آتش ناپدید شد و من خودم را آسوده وبه حال اول دیدم و تابوت و کفن و سایر منضمات را برحال اول دیدم.

(از اینجا به بعد با توجه بیشتری بخوانید.)

مرا داخل حرم مطهر کردند دیدم که صاحب حرم حضرت رضا (علیه السلام) بر بالای قبر مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را بزیر انداخته و ابداً اعتنائی بمن ندارد.
مرا یکدور طواف داد. چون ببالای سر ضریح مقدس رسیدم پیرمردی را ایستاده دیدم که متوجه بسوی من گردید و فرمود به امام رضا (علیه السلام) استغاثه کن تا شفاعتت نماید و تو را از این عقوبت برهاند چون این سخن را شنیدم متوجه بآنحضرت گردیدم و عرضکردم فدایت شوم مرا دریاب.
آن حضرت به من اعتنائی نفرمود.
بار دیگر مرا به طرف بالای سر مطهر عبور دادند آن مرد اول فرمود استغاثه کن به امام (علیه السلام) . باز عرض کردم فدایت شوم مرا دریاب باز آن حضرت جوابی نفرمود.
تا دفعه سوم چنانکه متعارف است مرا به بالای سرآوردند باز آن پیرمرد فرمود استغاثه کن گفتم چه کنم که جواب نمی فرماید، فرمود اگر از حرم خارج شوی باز همان عذاب و آتش است و دیگر علاجی نداری گفتم چه باید کرد که آن حضرت توجه نماید وشفاعت کند.
فرمود به جده اش فاطمه زهرا سلام الله علیها آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفیعه خود کن.
چون این سخن را شنیدم شروع به گریه کردم و عرض کردم فدایت شوم به من رحم کن و منت بگذار تو را بحق جده ات فاطمه زهرا صدیقه مظلومه سلام الله علیها قسم می دهم که مرا مأیوس نفرما و بر من احسان کن و از در خانه خود مرا مران.
تا امام رضا علیه السلام این سخن را شنید
بسوی من نگاهی کرد و مانند کسی که گریه راه گلویش را بسته باشد فرمود :
چه کنم که جای شفاعت از برای ما نگذاشته اید…
سپس دست های مبارک خود را بسوی آسمان برداشت و لبهای خود را حرکت داد. گویا زبان بشفاعت گشود.
چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم و از عذاب آسوده شدم.
————————————————————————————–
در تحفةالرضویه نقل می کند:
برادر مؤمن همان شب در خواب دید باغی است در جوار حضرت رضا (علیه السلام) در نهایت صفا و در عمارت آن باغ دید شخصی نشسته با نهایت عزمت چون خوب نگاه کرد دید آن فرد برادرش است که روز گذشته او را دفن کرده پس از حال او استفسار کرد شرح حال را گفت تا رسید بآنجا که پیرمرد در مرتبه سوم گفت:
آنحضرت را بحق جدش پیغمبر قسم بده من چون به آن دستور عمل کردم مرا باین باغ آوردند و اینها همه از لطفی است که تو در عالم برادری با من کردی و اگر مرا باین مکان مقدس نمی آوردی من همیشه در عذاب بودم.
————————————————————————————–
نمیدانیم چه رمز و رازی است در نام فاطمه زهرا سلام الله علیها که جانهای ما فدای قدوم مبارک آن حضرت با که بدون استثنا تمام ائمه طاهرین به ایشان ارادت خاصی دارند و اگر ائمه هدی را به حضرت زهرا (س) قسم دهیم حاجات ما را می دهند.
————————————————————————————




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۸ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده
زود قضاوت نکن.....

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهرفاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:

ای مالک!

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی






نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۸ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده


زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟مرد : بله
زن : روزی چقدر ؟
مرد : 3 بسته
زن : پول هر بسته چقدره ؟
مرد : 7000 تومن
زن : چتد ساله سیگار می کشی
مرد : 15 سال
زن : بنابر این اگه هر بسته سیگار 7000 تومن باشه تو هم روزی 3 بسته سیگار بکشی 630000 هزار تومن هر ماه پول سیگار میدی که در یکسال میشه 7560000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : اگه تو هر سال این پول رو نگه می داشتی توی 15 سال می شد 113400000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : می دونی اگه تو سیگار نمی کشیدی اون باعث می شد پولت هدر نره و الان می تونستی یه بنز بخری ؟
مرد : تو سیگار می کشی؟
زن : نه
مرد : پس اون بنز لعنتیت کجاست؟؟؟؟؟






نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۸ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: hamedkazemi
پیام: ۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا
- کرایف
- پرسپولیس
- پرتغال
- مهدی مهدوی کیا
- آنتونیو کنته
- علی دایی
گروه:
- كاربران بلاک شده
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.

تقدیم به کسانی که نیش عقربها از دوستان خود خوردند و حرف نزدند
و دوباره عشق ورزیدن..






نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۸ آذر ۱۳۹۲
پاسخ به: داستان آزاد!!!
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد. ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است.
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود.
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد و شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمای ید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفت درد را می توانی به من نشان دهی؟ ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی. ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را
شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۴ دی ۱۳۹۲
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۲۶,۱۳۷ بازدید
۳ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۶۴۵ بازدید
۴ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۸۸,۳۲۷ بازدید
۵ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۶,۵۰۷ بازدید
۵ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۰۰ بازدید
۵ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۳ بازدید
۶ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۳,۵۳۰ بازدید
۷ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۳۴۲ بازدید
۱۴ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۹,۸۴۸ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۲,۱۷۶ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۵۶۱ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۰۷۷ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۴۶ کاربر آنلاین است. (۱۸۹ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۴۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!