در حال دیدن این عنوان: |
۵ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
![]() ![]() ![]() |
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
|
نقل قول Smart Boy نوشته:نقل قول مهسا نوشته:دعوتتون میکنم بیاین اردبیل .دو روز نهایتا سه روز بمونید ، خودتون برمیگردین شهرتون . ![]() ![]() انشاااله تابستون میاییم آدرس خونتون رو بدید تا 5 روز خونتون تلپ شدیم ![]() البته من دعوت کردم شهرمون نه خونمون . ![]() ![]() |
||
|
|||
۹ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: justin
پیام:
۲,۷۲۹
عضویت از: ۴ بهمن ۱۳۹۲
از: اصفهان
طرفدار:
- پرسپولیس - پرتغال_آرژانتین_اسپانیا_ایتالیا - علی کریمی - فرگوسن - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده ![]() |
انشاالله یه سر به تهران میزنیم و با آقا سعید میریم برج میلاد ولی خرجیمون رو آقا سعید میده ![]() |
||
|
|||
۹ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۳۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل ![]() |
جای این سفر و آثار باستانی و این سوسول بازیا ![]() ![]() البته در نکوداشت سفر باید نقل کنم از استاد گرامی، جناب آقوی هم ساده که می فرمایند: تا مرد سفر نرفته باشد عیب و هنرش نرفته باشد ![]() یعنی داغونما... ![]() ![]() |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۹ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: San.Andres
پیام:
۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا گروه:
- کاربران عضو ![]() |
روز عجیبی بود، چه از خوابی که دمِ صبحم - بخونید ظهر - رو تحت شعاع قرار داد و یه حال عجیبی داشتم! چه از رو به رو شدن با یکی از ترس هایی که مدت هاست از بودنشون ملولم؛ خیلی موفق نبودم در مقابلش، ولی رو به رو شدن خودش یه پوئن مثبته! چه از خاطره بازی صفحه های قبل این تاپیک... خاطرات خوب، بد؛ نوستالژی های زیادی داره این تاپیک! با وجود اینکه میشد از خیلی از دلتنگی ها نوشت و گفت و خالی شد، یاد بچگی هام افتادم... بچگی من در دو چیز خلاصه میشد؛ فوتبال، ترس از "بابا". با وجود اینکه این دو همیشه از پی هم بودن، ولی بودن دومی، باعث نشد ذره ای از عشقم به اولی کم بشه... استعداد خارق العاده نداشتم، ولی عاشق فوتبال بودم. دوست داشتم یه توپ داشته باشم و 9 نفر آدم عاشق مثل خودم تا بعد از یه "دَه گُله" بازی کردن خسته نشن و نگن بسه بریم خونه، تا پای مرگ بازی کنیم... تا نوبتی بیان توو حیاط خونه ی ما از شیلنگی که از شدت گرما داغ شده و نرم، آب بخورن، با همون طعم خاص خودش... ولی کمتر بودن این بچه ها! هیچ کسی نبود که صبح ها بیایم و بازی کنیم، همه میگفتن گرمه و سیاه میشیم توو این آفتاب - پوست تیره ی به زعمِ نزدیکان سبزه ی خودم رو هم مدیون این روزا هستم -، که من باید برای پیدا کردن یه همبازی تا ساعت 5 بعد از ظهر - وقتی ساعت قدیم بود، میشد 4 - منتظر باشم، چون مامانش نمیذاشت قبل از چایی خوردن بیاد بیرون. پنجره ای که واسه یکی از خونه هایی بود که زمین بازی ما بهش محصور میشد، محافظی که داشت و ما مسابقه ی "هر کی تونست شوت بزنه و توپش تو نرده گیر کنه" می دادیم! من صبح ها تمرین می کردم و بعد از ظهر ها با آمادگی کامل مسابقه می دادم! دروازه آهنی هایی که مال بزرگا بود و بعد از بازی هاشون قفل میکردن یه گوشه و ما حسرت یه بار بازی کردن با اونا رو داشتیم؛ هیچکس به اندازه ی من حسرت نمی خورد... از لحظه ای و شوق و ذوق اون لحظه که یکی از بزرگا بهم گفت بیا توو زمین، نمی تونم بگم! کلمه ای برای توصیفش ندارم... از اولین گلی که در جمع بزرگا زدم و خوشحالی زاید الوصفی که داشتم؛ اون روز حس میکردم واقعا رونالدینیو هستم! از باغی که مجاورتش با زمین بازی ما، باعث شده بود میزبان خیلی از توپ های پلاستیکی - با اون فرم خاصش - ما باشه! از کتکی که مادرم جلوی صاحب اون باغ، وقتی بی اجازه و از روی دیوار - فقط برای برداشتن توپ هایی که همه ی زندگیم بودن ![]() یاد روزی به خیر که صاحب خونه ی رو به روی زمین بازی، به دلیل مزاحمتی که سر و صدای فوتبال - جیغ و داد - برای آرامشش ایجاد می کرد، به 110 متوسل شد و ما در کنار بزرگترهای فوتبالیست محل ایستادیم و جواب پلیس رو دادیم... گرچه نتونست کاری کنه، ولی از همون روز تا حالا، اون صاحب خونه یه "110" پشت اسمش داره - به عنوان دُم کیشمیش -، وقتی بخوایم در موردش حرف بزنیم! از رونالدینیویی که من بودم و از رونالدویی که دوستِ "دروازه خالی گل نزنِ من" بود، و همیشه بعد از هر گلی که میزد یا میزدم می گفت: "رونالدو-رونالدینیو"... رکوردهایی که برای روپایی داشتیم! مدتی بود که صدرنشین جدول بودم، با 270 تا روپایی پشت هم، ولی یکی از بچه ها با 900 تا منو پایین کشید و خودش به صدر رسید! بازی هایی که توو حیاط خونه با خودم داشتم، اونم با گزارشگری خودم! یاد مصاف های ایران و برزیل توو حیاط خونه ی ما، که همیشه پر گل و دیدنی بود؛ و همیشه هم ایران باخت 4-0 رو در یک دقیقه ی پایانی با برد 5-4 عوض می کرد و قهرمان می شد، به خیر... سوالی که همیشه ذهن منو مشغول کرده بود، این بود که چرا با وجود اینکه من توو محل از بازیکن های خوب به حساب میام، توو مدرسه اینقدر ضعیفم ؟! در مدرسه جزء اون دسته ای بودم که همیشه آخر انتخاب می شدن... ![]() یاد صدای خاصی که ماشین بابام موقع ورودش به کوچه داشت و صدای بوقی که از اومدنش به سر کوچه خبر می داد و دویدنِ بی وقفه و سریع من به داخل خونه، به خیر! گرچه بعضی وقت ها فاز "بیخیال" هم داشتم! که "به درک هر چی میخواد بشه" و موندن توو جریان بازی... حرف زیاد دارم، ولی دیگه مجالی برای نوشتن بیشتر نیست؛ فقط ... هنوزم عاشق فوتبالم، فقط دنیام دیگه اونقدر قشنگ نیست... |
||
۹ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: PEREZ
پیام:
۱,۶۳۱
عضویت از: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
از: رفسنجان
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - اسپانیا - کریم باقری - گوواردیولا - علی دایی گروه:
- کاربران عضو ![]() |
متن قشنگی بود که خیلی ها رو مثل من به دوران خوش گذشته بر میگردوند!! یادش بخیر ... آرزو داشتیم معلممون نیاد تا بریم تو حیاط فوتبال بازی کنیم اما وقتی که بعد از کلی دعا معلممون نمیومد ، بهمون توپ نمیدادند ![]() البته گاهی از مدرسه میرفتیم بیرون و یه توپ پلاستیکی میخریدیم میومدیم با بچه ها بازی میکردیم که صد البته حداکثر 10 دقیقه طول میکشید تا مدیر وناظم مدرسه رو سرمون خراب بشن و با توقیف توپمون ، آرزوی یه بازی رو به دلمون بذارن ![]() و لعن الله علی القوم الظالمین |
||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
|
من اول گفتم حالا كي اين همه رو بخونه![]() ولي اون اولشو كه خوندم ياد بچگي خودم افتادم وتاتهشو خوندم ![]() ياداون لحظه اي افتادم كه يكي ازهمون بزرگا ![]() دوران خوبي بود ![]() كاشكي بزرگ نميشديم ![]() |
||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: *mohammad.z*
پیام:
۵,۲۳۶
عضویت از: ۲۹ مهر ۱۳۹۱
از: بابلسر _كاله
طرفدار:
- مسي - كرايف - استقلال کبییر - تيم ملي بارسلونا - جانواريو - پپ گواردیولا - قلعه نوعي گروه:
- كاربران بلاک شده ![]() |
نقل قول سجاد نوشته:روز عجیبی بود، چه از خوابی که دمِ صبحم - بخونید ظهر - رو تحت شعاع قرار داد و یه حال عجیبی داشتم! چه از رو به رو شدن با یکی از ترس هایی که مدت هاست از بودنشون ملولم؛ خیلی موفق نبودم در مقابلش، ولی رو به رو شدن خودش یه پوئن مثبته! چه از خاطره بازی صفحه های قبل این تاپیک... خاطرات خوب، بد؛ نوستالژی های زیادی داره این تاپیک! با وجود اینکه میشد از خیلی از دلتنگی ها نوشت و گفت و خالی شد، یاد بچگی هام افتادم... بچگی من در دو چیز خلاصه میشد؛ فوتبال، ترس از "بابا". با وجود اینکه این دو همیشه از پی هم بودن، ولی بودن دومی، باعث نشد ذره ای از عشقم به اولی کم بشه... استعداد خارق العاده نداشتم، ولی عاشق فوتبال بودم. دوست داشتم یه توپ داشته باشم و 9 نفر آدم عاشق مثل خودم تا بعد از یه "دَه گُله" بازی کردن خسته نشن و نگن بسه بریم خونه، تا پای مرگ بازی کنیم... تا نوبتی بیان توو حیاط خونه ی ما از شیلنگی که از شدت گرما داغ شده و نرم، آب بخورن، با همون طعم خاص خودش... ولی کمتر بودن این بچه ها! هیچ کسی نبود که صبح ها بیایم و بازی کنیم، همه میگفتن گرمه و سیاه میشیم توو این آفتاب - پوست تیره ی به زعمِ نزدیکان سبزه ی خودم رو هم مدیون این روزا هستم -، که من باید برای پیدا کردن یه همبازی تا ساعت 5 بعد از ظهر - وقتی ساعت قدیم بود، میشد 4 - منتظر باشم، چون مامانش نمیذاشت قبل از چایی خوردن بیاد بیرون. پنجره ای که واسه یکی از خونه هایی بود که زمین بازی ما بهش محصور میشد، محافظی که داشت و ما مسابقه ی "هر کی تونست شوت بزنه و توپش تو نرده گیر کنه" می دادیم! من صبح ها تمرین می کردم و بعد از ظهر ها با آمادگی کامل مسابقه می دادم! دروازه آهنی هایی که مال بزرگا بود و بعد از بازی هاشون قفل میکردن یه گوشه و ما حسرت یه بار بازی کردن با اونا رو داشتیم؛ هیچکس به اندازه ی من حسرت نمی خورد... از لحظه ای و شوق و ذوق اون لحظه که یکی از بزرگا بهم گفت بیا توو زمین، نمی تونم بگم! کلمه ای برای توصیفش ندارم... از اولین گلی که در جمع بزرگا زدم و خوشحالی زاید الوصفی که داشتم؛ اون روز حس میکردم واقعا رونالدینیو هستم! از باغی که مجاورتش با زمین بازی ما، باعث شده بود میزبان خیلی از توپ های پلاستیکی - با اون فرم خاصش - ما باشه! از کتکی که مادرم جلوی صاحب اون باغ، وقتی بی اجازه و از روی دیوار - فقط برای برداشتن توپ هایی که همه ی زندگیم بودن ![]() یاد روزی به خیر که صاحب خونه ی رو به روی زمین بازی، به دلیل مزاحمتی که سر و صدای فوتبال - جیغ و داد - برای آرامشش ایجاد می کرد، به 110 متوسل شد و ما در کنار بزرگترهای فوتبالیست محل ایستادیم و جواب پلیس رو دادیم... گرچه نتونست کاری کنه، ولی از همون روز تا حالا، اون صاحب خونه یه "110" پشت اسمش داره - به عنوان دُم کیشمیش -، وقتی بخوایم در موردش حرف بزنیم! از رونالدینیویی که من بودم و از رونالدویی که دوستِ "دروازه خالی گل نزنِ من" بود، و همیشه بعد از هر گلی که میزد یا میزدم می گفت: "رونالدو-رونالدینیو"... رکوردهایی که برای روپایی داشتیم! مدتی بود که صدرنشین جدول بودم، با 270 تا روپایی پشت هم، ولی یکی از بچه ها با 900 تا منو پایین کشید و خودش به صدر رسید! بازی هایی که توو حیاط خونه با خودم داشتم، اونم با گزارشگری خودم! یاد مصاف های ایران و برزیل توو حیاط خونه ی ما، که همیشه پر گل و دیدنی بود؛ و همیشه هم ایران باخت 4-0 رو در یک دقیقه ی پایانی با برد 5-4 عوض می کرد و قهرمان می شد، به خیر... سوالی که همیشه ذهن منو مشغول کرده بود، این بود که چرا با وجود اینکه من توو محل از بازیکن های خوب به حساب میام، توو مدرسه اینقدر ضعیفم ؟! در مدرسه جزء اون دسته ای بودم که همیشه آخر انتخاب می شدن... ![]() یاد صدای خاصی که ماشین بابام موقع ورودش به کوچه داشت و صدای بوقی که از اومدنش به سر کوچه خبر می داد و دویدنِ بی وقفه و سریع من به داخل خونه، به خیر! گرچه بعضی وقت ها فاز "بیخیال" هم داشتم! که "به درک هر چی میخواد بشه" و موندن توو جریان بازی... حرف زیاد دارم، ولی دیگه مجالی برای نوشتن بیشتر نیست؛ فقط ... هنوزم عاشق فوتبالم، فقط دنیام دیگه اونقدر قشنگ نیست... ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() سجاد داداش دمت گرم . دقیقا یاده بچگی ها خودم افتادم یعنی اون موقع دیوانه وار فوتبال بازی میکردیم تو تابستون ساعت 3 بعد از ظهر میرفتیم فوتبال تا اذان ![]() ![]() ![]() ![]() ینی مثل جنازه میشدیم. یادم میاد یه بار تو زمستون رفتیم زمین چمنه محلمون زمین پر آب بود . ولی ما اینقدر دیوونه بودیم رفتیم توش بازی کردیم. تو اون سرما وقتی توپ میخورد بهمون دادمون میرفت هوا. بیشتر ازینکه شبیهه فوتبال باشه به واترپلو شباهت داشت. تکل که میزدیم مثل جت اسکی سر میخوردیم رو زمین ![]() وقتی داشتیم میومدیم خونه خیسه خالی بودیم. اون روز مردم که ما رو میدیدن یا غش غش میخندیدن یا سرشون رو به نشانه ی تاسف مثل برف پاکن تیکون میدادن. یاده تو کوچه بازی کردن هامون بخیر چه شیشه هایی که نشکستیم ؟؟ ![]() بعد از شکستن شیشه مثل مهدی مهدوی کیا فرار میکردیم. یادش بخیر اینگار همین دیروز بود. |
||
رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن "آن مرد تا نیاید،باران نخواهد آمد " |
|||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۳۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل ![]() |
یه بخشی از این خاطرات انگار برای همه ماها مشترکه. واقعا هیچی اون روزا نمیشه. از خیلی جهات بدتر از امروز بود، اما به قولی مرغ خیالمون آزادانه پر می کشید؛ هنوز نمی دونستیم معنی «غم» رو... نقل قول سجاد نوشته:هنوزم عاشق فوتبالم، فقط دنیام دیگه اونقدر قشنگ نیست... یک حسن ختام عالی و یک درد مشترک دیگه. ![]() میشه به عنوان جمله تاثیرگذار روی کاور یک فیلم استفاده کرد. ![]() |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Ali.Rezaei
پیام:
۳,۸۴۴
عضویت از: ۱۳ آذر ۱۳۸۹
از: Behshahr
طرفدار:
- messi - یوهان کرایوف - یه زمانی جوون بودیم، جوونی کردیم : پرسپولیس!! - spain - داداشم که تو زمین های خاکی بازی می کنه!!! - pep - افشین امپراتور گروه:
- کاربران عضو ![]() |
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد مشک او حامل دریاست اگر بگذارند آب مال خودشان، چشم همه دلواپس خیمه ها تشنه ی سقاست اگر بگذارند قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست قد سقای تو رعناست اگر بگذارند |
||
|
|||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
![]() ![]() نام کاربری: HEYHAT
پیام:
۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی - کرایف - ? - اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال - ? - پپ کبیر - ? گروه:
- کاربران عضو ![]() |
نقل قول MahSa نوشته:ادماش مگه چشونه؟ ![]() ![]() مدتها پیش از جفای اهل اصفهان گفتم اینجا، حس واگویه ندارم الان ![]() نقل قول جای این سفر و آثار باستانی و این سوسول بازیا برید فیفا آنلاین مفتی بزنید! مفتی آقا، مفتی! همون که دوست دارید! البته در نکوداشت سفر باید نقل کنم از استاد گرامی، جناب آقوی هم ساده که می فرمایند: تا مرد سفر نرفته باشد عیب و هنرش نرفته باشد یعنی داغونما... ![]() نمی شد به جای منکوب اهمیت سفر و سیر و سیاحت خیلی راحت بگی جماعت بیایید فیفا آنلاین مفتی بزنید، پدر بیامرز ؛ ![]() ![]() روح ناصر خسرو الان داره تو گور میلرزه ![]() به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار؟ |
||
همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ... |
|||
۱۰ فروردین ۱۳۹۳
|
![]() ![]() ![]() |
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |